www.iiiWe.com » عشق یک عکس یادگاری نیست

 صفحه شخصی نرگس حسینی اصلی   
 
نام و نام خانوادگی: نرگس حسینی اصلی
استان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد عمومی
شغل:  طراحی سازه های هیدرلیکی- رشته سازه های آبی
تاریخ عضویت:  1392/12/23
 روزنوشت ها    
 

 عشق یک عکس یادگاری نیست بخش عمومی

7

عشق یک عکس یادگاری نیست

عشق یک عکس یادگاری نیست و یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست. واقعیت عشق در بقای آن است ،حقیقت عشق در عمق آن. و این هر دو در اراده ی انسانی ست که میخواهد رفعت زندگی را به زندگی بازگرداند. من دختران و پسران بسیاری را می شناسم که تمام هدفشان از طرح مسئله ی عشق ،رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند! عجب در گیر می شوند !

تهدید. گریه. سکوت. فریاد و سر انجام رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف اینقدر نزدیک باشد ـ گرچه کمی دور هم به نظر می رسد ـ بعد از زمانی که برق آسا می گذرد، دیگر نمی دانند چه باید بکنند ـ با اولین شست و شوی پرده ها ، لب پر شدن بشقاب ها ، بوی کهنگی گرفتن جهیز،می مانند معطل.

قصد بی حرمتی به هم را که ندارند. بی حرمتی، فرزند کهنگی ست، فرزند تکرار. این را باید می دانستند که رسیدن ، پله ی اول مناره ییست که بر اوج آن اذان عاشقانه می گویند. برنامه ای برای بعد از وصل.برنامه ای برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح. برنامه ای برای سد بندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه ای برای ابد. برای آن سوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق...

***
عشق، قیام پایدار انسانهای مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود، عشق یک کالای مصرفی ست نه پس انداز کردنی.

نادر ابراهیمی

یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 10:38  
 نظرات    
 
وحید دهقانی 02:45 دوشنبه 23 تیر 1393
0
 وحید دهقانی
سلا تبریک میگم بخاطر افکارتون جالب بود
زینب باران 09:45 دوشنبه 23 تیر 1393
1
 زینب باران
و من چند هفته قبل
آموختم که: هر لحظه ای ایستادم،
فقیرتر و سبکتر شدم..قدم های آدم ها در هیچ
جای خاک، آنقدر عمیق نیست...





هر پیشرفتی، ما را
اندکی از عادت هایی که به سختی کسب کرده بودیم دورتر می کند و مهاجرانی هستیم که
هنوز میهنی برای خود نساخته ایم.یک روز
پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش،
وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ
در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من
اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی
؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم : گذاشتم سر فرصت بخونمش،

لبخندی
زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت
اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این
مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام
صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین
لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از
دستم بیرون و رفت.

فقط چند
روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می مونه
ازدواج اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون
موقع هست که فکر می کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به
دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان
هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش
باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال
منه، و هر لحظه فکرمی کنی که خوب این که تعهدی نداره، می تونه به راحتی دل
بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جایی که
ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر
هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج.بدرود..
نرگس حسینی اصلی 12:46 سه شنبه 24 تیر 1393
1
 نرگس حسینی اصلی
مرسی سرکار خانم باران
مجید صابر 21:07 پنجشنبه 26 تیر 1393
1
 مجید صابر
بسیار زیبا بود ، ممنون